GHASEDAK

عشق آدم رو داغ میکنه دوست داشتن آدم رو پخته میکنه هر داغی یه روزی سرد میشه اما هیچ پخته ای دیگه خام نمیشه

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت 2:9 توسط ghazal| |

چون در گذرم به باده شویید مرا

تلقین به شراب ناب گویید مرا

خواهید به روز حشر یابید مرا

از خاک در میکده جویید مرا

خیام نیشابوری

نوشته شده در دو شنبه 5 تير 1390برچسب:,ساعت 23:53 توسط ghazal| |

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چه ها می بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی من و یک قطره ی اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه ی مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که تو ام آِینه بخت غبار آگینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز حجران لب شیرینی

تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی براین کلبه ی طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی

شهریارا اگر آیین محبت باشد

چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی

استاد شهریار

 

نوشته شده در دو شنبه 5 تير 1390برچسب:,ساعت 23:53 توسط ghazal| |

 

گلی خوش بوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی به دستم

به او گفتم که مشکی یا عبیری

که از بوی دلاویز تو مستم

بگفتا من گلی ناچیز بودم

زمانی همچنین با گل نشستم

کمال همنشین در من اثر کرد

وگر نه من همان خاکم که هستم

نوشته شده در یک شنبه 5 تير 1390برچسب:,ساعت 1:22 توسط ghazal| |

آمد سحری ندا زمیخانه ی ما

کای رند خراباتی دیوانه ی ما

برخیز که پر کنیم پیمانه ز می

زان پیش که پر کنند پیمانه ی ما

  خیام

نوشته شده در یک شنبه 5 تير 1390برچسب:,ساعت 1:22 توسط ghazal| |

 

گفتمش دل میخری؟

پرسید چند؟

گفتمش دل مال تو تنها بخند

خنده کرد و دل ز دستانم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل ز دستش روی خاک افتاده بود

جای پایش روی دل جامانده بود

نوشته شده در یک شنبه 5 تير 1390برچسب:,ساعت 1:58 توسط ghazal| |

عجب موجود سخت جانیست دل هزار بار می شکند می سوزد می میرد باز هم برایت می تپد 

نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:,ساعت 13:28 توسط ghazal| |

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخن گوی تو ام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جان فرسا

ظائر ظلمت گیسوی تو ام

گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطر آلود

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هذ موج گذر میکردم 

کاش بر این شط مواج سیاه 

همه ی عمرسفر میکردم

من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور

گیسوان تو در اندیشه من

گرم رقصی موزون 

کاشکی پنجه ی من

بر شب گیسوی پر پیچ تو راهی می یافت

حمید مصدق

نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:,ساعت 12:42 توسط ghazal| |


Power By: LoxBlog.Com